عليعلي، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره
مهدیمهدی، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره

پسرم قند عسلم

بدون عنوان

بابا برات لباس عربی سفید با کلاه خرید خیلی بهت میومد ، با اینکه لباس عربی داشتی همه میفهمیدن ایرانی هستی یه 200 متری که جلوتر میدویدی میگرفتنت بغلت میکردنت ولی نمیموندی و هر جور شده در میرفتی از ما میپرسیدن که ایرانی ایرانی.......... بعد میگفتن ماشاله بنده خدا بابات همش دنبالت میدوید و نگران بود که تو خیابون نری ولی تو خوش و خندون میدویدی ............. تو صفا و مروه که گفتنی نیست چیکار کردی باید عکساشو برات بذارم .......اونجا با پلیسی که جلو کوه بود دوست شده بودی ما هم از فرصت استفاده کردیم ازش سنگ خواستیم ولی گفت بخاطر دوربین نمیتونه بهمون سنگ بده شبی که منو بابا با هم رفتیم حرم،پیش بابا عباس و عزیزجون...
21 اسفند 1393

مکه

با اتوبوس ساعت 4 به طرف مکه راه افتادیم بیشتر پیش بابات بودی که جلو اتوبوس خوابوندت یه جا که ماشین و نگه داشت از بس اتوبوسا بوق زدن بیدار شدی دیدی تنهایی ،بابا اومده بود آخر اتوبوس پیش من،ترسیدی بدخواب شدی ما برای اولین بار بهونه گیری تورو دیدیم اصلا اهل گریه الکی ،بهونه گیری نیستی ماشاله مردی هستی برای خودت هتل مکه خیلی بهتر از مدینه بود مخصوصا حمومشو خیلی دوست داشتی وان و پر میکردی و واسه خودت کیف میکردی ........  
16 اسفند 1393

مدینه

قبل از رفتنمون میپرسیدی مامان داریم میریم خونه خدا ، خدا عسل و مربا داره؟؟؟؟؟؟؟؟؟ صبحانه های مشهد که میرفتی واسه خودت کلی عسل و مربا برمیداشتی ................. تو مدینه واسه خودت کیف کردی هر چی میدیدی و میخواستی باباتم برات میخرید تو راه هتل و مسجدالنبی  همه فروشنده ها میشناختنت اسمتو صدا میکردن تو هم زرنگ بودی یکساعت مینشستی با همه اسباب بازیاشون بازی میکردی آخر یکیشو برمیداشتی فقط چهارتا تفنگ خریدی تفنگاتم باطری خور صدادار،همه عربارو کشت کشت کردی (روی ت فتحه بذار بخون) به هر کی میرسیدی میرفتی جلوش بهش شلیک میکردی بچه که هیچی اگه میدیدی سریع خودتو بهش  میرسوندی و بهشون شلیک میکردی سه تا ب...
13 اسفند 1393

حاجی کوچولو

ده روز رفتیم مکه،با عزیزجونو باباعباس 28 بهمن حرکت کردیم ماجراهای سفرتو تا یادم نرفته برات مینویسم از هواپیمای رفتمون شروع میکنم تا الان ......... تو فرودگاه که همش میدویدی و این موضوع جدیدی نیست تو هواپیما هم که افتادیم دقیقا روی بال و به اون صورت چیزی ندیدی به خاطر همین مجبور شدی یجور دیگه سرتو گرم کنی صندلی جلومون یه پسر 5-6 ساله بود که با بالشتکای صندلی همدیگرو میزدید به هم خوراکی میدادید قایم باشک هم بازی میکردید بعدش رفتی تو راهرو و همه جای هواپیمارو برسی کردی مهماندارا هم هندی یا پاکستانی بودند که فارسی بلد نبودند و چندتا کلمه همونجا یاد گرفتن اصلا سوژه ایی بودن برای خودشون یعنی از اول تا آخرش ما فقط خ...
13 اسفند 1393
1